شناسنامه کتاب:

نام کتاب: بچه های آلپ

نویسنده: پاتریشیا سن جان

مترجم: محمد حسین اسماعیل زاده

ویرایش: اسدالله مشایخی

ناشر: نشر فرهنگ صبا

چاپ اول: 1395

قیمت: 12500 تومان



آنت با موهای بافته اش بازی کرد. سپس با تردید گفت:«اما من نمی تونم از لوسین متنفر نباشم. هر کاری می کنم نمی شه.»

- کاملاً حق داری. هیچ کدام از ما نمی تونیم افکار پلیدو از ذهنمون پاک کنیم، موفق نمی شیم. اما آنت... وقتی صبح پایین می آیی و می بینی پنجره بسته است و اتاق تاریکه، اول سعی می کنی تاریکی رو از بین ببری و بعد پرده رو کنار بزنی یا اول پنجره ها رو باز می کنی و می ذاری آفتاب خودش تاریکی رو ببره؟

آنت گفت:«معلومه که اول پرده رو کنار می زنم و بعدش می ذارم روشنایی بیاد تا تاریکی خودش بره ....»

مادربزرگ دنبال حرف آنت را گرفت و گفت: «این همون چیزیه که محبت خدا با قلبت می کنه. وقتی محبت خدا داخل بشه، نفرت، خودپرستی و نامهربانی جای خودشونو به دوست داشتن می ده. درست مثل موقعی که تاریکی جای خودشو به درخشش آفتاب می ده. تو فقط اجازه می دی آفتاب وارد بشه. اگه بخوای خودت به تنهایی اون تاریکی رو پاک کنی، مثل این می مونه که تلاش کنی تاریکی رو خودت به تنهایی از خونه بیرون کنی. این فقط وقت تلف کردنه.»

 

متن بالا بخشی از داستان بچه های آلپ نوشته پاتریشیا سن جان و با ترجمه محمد حسین اسماعیل زاده است. مترجم در یادداشت ابتدای کتاب می نویسد: «این کتاب که کارتون آن، خاطره انگیز بچه های دهه شصت است، سرشار از اشارات خوب خداست. بچه های آن روزگار با کارتون «بچه های آلپ» قصه ای از خطا و فداکاری و بخشش را به یاد دارند. اما خواندن رمان «بچه های آلپ» شما را با دنیایی پهناورتر و ژرف تر درباره کلمه های خطا و فداکاری و بخشش آشنا می کند. جذابیت هایی که هرگز در کارتون محسوس نبود. با خواندن رمان از کینه و حسد تهی می شوید. تبدیل به آدم های قصه می شوید و همراه آنها قلب هایتان را از کردارها و پندارهای زشت رفت و روب می کنید تا جای پاکیزه ای برای حضور خداوند مهیا شود.»

اسماعیل زاده کتاب را به دهه شصتی ها تقدیم می کند و یکی از جذابیت های خواندن این کتاب را «زنده شدن دوباره خاطره های خفته بچه های دهه شصت» می داند ولی واقعیت این است که خواندن این کتاب و کتاب هایی از این قبیل برای بچه های نسل های بعد حتی ضروری است. چراکه وقتی بیشتر فیلم ها و حتی کارتون ها پر از صحنه های تکراری و بیشتر خشونت بار اند و والدین مانند گذشته حوصله و فرصت کافی برای صحبت کردن درباره موضوعات اخلاقی و انسانی و فرهنگی ندارند این قبیل کتاب ها می تواند چراغ راه کودکان و نوجوانان باشد تا مسیرشان را گم نکنند و انسان بودن خود را فراموش نکنند.

اسماعیل زاده می نویسد: «مادر آنت که مرد، من هم نشسته بودم کنج کلبه و با آنت گریه می کردم. وقتی دنی به دره افتاد کنار مادربزرگ دوتایی دعا می کردیم زنده باشد. وقتی لوسین سعی می کرد از گردنه برفی بگذرد، من از ترس و سرما می لرزیدم.» مترجم امیدوار است خواننده را در تجربه های خود از این کتاب و کارتونی که شخصیت هایش در دوران کودکی او را مبهوت خود کرده بودند شریک کند.

 

داستان بچه های آلپ چگونه متولد شد؟

وقتی مقدمه نویسنده کتاب را می خوانیم متوجه می شویم که محل وقوع داستان، مکانی واقعی در کوه های آلپ است و برخی از وقایع داستان از تجربه های شخصی نویسنده الهام گرفته شده اند.

پاتریشیا سن جان می نویسد: «هفت ساله بودم که باخانواده برای زندگی به سوییس رفتیم. خانه ما کلبه ای روستایی در میان کوه ها بود. کمی پایین تر از کلبه، همان روستایی است که در آن داستان دنی و آنت در خیالم شکل گرفت. من هم مانند آن ها، با سورتمه و زیر نور ماه به مدرسه می رفتم. تابستان به مردان روستا کمک می کردم تا علف ها را، پشته کنند. گاوها را تا بالای کوه دنبال می کردم و میان پشته ها می خوابیدم. کریسمس به کلیسا می رفتم تادرخت آرایش شده با نان های خرسی زنجبیلی و زیورآلات را ببینم. یادم هست چند بار هم مرا به شهری بالای دره بردند تا دکتر معاینه ام کند. کلوز، نام بچه گربه من بود که هدیه یک کشاورز بود.»

هرچند که نویسنده وقتی در بزرگسالی دوباره سری به روستا می زند می بیند که خیلی چیزها تغییر کرده اند ولی می داند که آن مکان در عین حال ویژگی هایی دارد که هنوز به جای خود باقی اند.

سن جان می نویسد: «اگر از مونترو سوار قطار شوید و به سمت آلپ بروید، در ایستگاه کوچکی توقف می کنید که علفزارها احاطه اش کرده اند. تپه های سبزی پشت ایستگاه دیده می شوند که کلبه های ییلاقی، مانند نقطه هایی روی آن قرار دارند. سمت راست خط آهن، شیبی به سوی رودخانه ای کف آلود و خروشان پایین می رود. پس از رودخانه، دو کوه صخره ای و سبز، قد کشیده اند. گردنه، میان این دو کوه است. غیر از طبیعت پیرامون ایستگاه، مدرسه ای سفید و کوچک می بینید که خیلی از ایستگاه دور نیست. پشت مدرسه، از پس یک برآمدگی، کلیسایی سربلند کرده است. اگر روزی به آن جا رفتید، خیلی زود می فهمید که این همان روستایی است که داستان من از آن جا متولد شد.»